نام من کاسی است ، 24 سالم است و منحیث یک نرس شایسته امسال فارغ گردیدم و اولین وظیفه نرس خانگی برایم داده شد و مریض من یک مرد انگلیس کهنسال حدود 80 سال بود به بیماری آلزایمر مبتلا بود .
زمانیکه اسناد های او برایم داده شد دیدم که او به دین اسلام گرویده است بنا او مسلمان بود ، بنا” برای اینکه مطابق عقاید او عمل نموده باشم باید بعضی مسائل دینی او را مراعات مینمودم ، پس من برای او گوشت حلال خریدم با در نظر داشت اینکه در آن هیچ نوع مواد الکولی و یا خوکی موجود نباشد چون در اولین تحقیقاتم در یافته بودم که این چیز ها در اسلام اجازه نیست .
مریضم در آخرین مرحله مریضی اش بود ، و همکارانم نمیدانستم که چرا من اینقدر برای او خودم را در زحمت انداخته ام ، ولی من به این عقیده بودم که کسی که به دین عقیده کرد باید به عقاید او احترام شود . حتی اگر در حالت باشند که چیزی را نداند .
به هر حال بعد از سپری هفته ای متوجه شدم که مریض بعضی حرکات غریب را انجام میدهد ، در اول فکر کردم که شاید حرکات باشد که از کسی دیده و آن را تکرار میکند اما متوجه شدم که آن حرکات در زمان های مشخص انجام میشوند یعنی صبح ، چاشت ، بعد از ظهر ، حرکات چون ایستادن ، پاین انداختن سر و خم کردن سر تا زمین ، نمیدانستم چه معنی دارد ، و کلمات را میخواند که به زبان دیگری بود و نمیدانستم که چه است ، و یک چیزی دیگری که عجیب بود این که او اجازه نمیداد تا با دست چپم او را غذا دهم ، اما حدس میزدم که این به شکل به عقاید او ارتباط دارد ، اما نمیدانستم چگونه !
یکی از همکارانم در باره پالتاک برایم گفت ، مکان مجازی جهت حل سوالات و پرسش ها ، چون من غیر از مریضم دیگر مسلمان را نمیشناختم
، فکر کردم بهتر خواهد بود که با کسی تماس بگیرم و سوالاتم را مستقیما ارائه کنم ، در بخش اسلام وارد شدم ،در آنجا سوالات را پرسیدم در مورد آن حرکات عجیب ، گفتند که آن نماز است ، اما باور نکردم تا اینکه برایم لینک گذاشتن از یوتوب درباره نماز اسلامی ، خیلی متحیر شدم کسییکه تمام حافظه اش را از دست داده بود ، از فامیلش ، اطفالش ، و حتی به مشکل نان و آب میخورد ، نه تنها حرکات نماز را بیاد دارد بلکه آیت های را که باید خوانده شود فراموش نکرده ! و آن هم در زبان دیگر پس دانستم که این یک مرد متدین است ، برای دانستن بیشتر ، من بیشتر به پالتاک میرفتم و لینک را دادند که در آن ترجمه قرآن بود ، در آیپادم تلاوت قرآن را ثبت نمودم و آن را برای مریضم میدادم تا آن را بشنود ، بعضا میخندید و بعضا میگریست ، اما زمانیکه ترجمه آیات را میخواندم ، میدانستم که چرا این کاررا میکند.
با وجود یکه به پالتاک میرفتم تا موضوعات مربوط به مریضم را بدانم ، اما به حد رسیدم که سوالات را از خود میپرسیدم ، هیچگاه وقت را سپری ننمودم که در زندگی ام دقت کنم و هدف زندگی ام را بدانم ، هیچگاه پدرم را ندیده بودم ، و مادرم وفات نمود در حال که 3 ساله بودم ، کفیل من و برادرم ، پدر کلانم بود که چهار سال قبل در گذشت و ما تنها مانده بودیم ، اما با وجودی این ها همیشه فکر میکردم که زندگی سعادت مند دارم اما بعد از سپری زمان با مریضم دانستم که در زندگی ام چیزی کم است ، من آرامشی را کم داشتم که مریضم حتی در آن حالت خرابش دارا بود و حتی با وجود تنها بودنش .
در پالتاک لیست مساجد را برایم دادند و به آنها مراجعه نمودم ، و زمانیکه نماز خواندن را میدیدم خود را گرفته نمیتوانستم و اشک هایم جاری میشد .
بیشتر به مسجد میرفتم و امام و خانمش برایم مسائل مربوط به اسلام را میدادند ، و آماده جواب هر سوالم بودند و سوالاتم را با جزئیات جواب میدادند که چاره جز قبول آن را نداشتم ، هیچگاه در هیچ دینی نبودم و اما همیشه میدانستم که خدای وجود دارد ، اما هیچ نمیدانستم که چگونه او را عبادت کنم .
یکروز داخل پالتاک شدم و یکی از اعضا مرا مخاطب قرار داد و پرسید آیا سوالی داری ؟
گفتم نه ، و پرسید که آیا جواب که به سوال هایم داده میشود قانع کننده است ، گفتم بلی ، پرسید که پس چه مانع ام شده که اسلام را قبول نمی کنم ، اما نمیدانستم که چه جواب بدهم
به مسجد رفتم اما ، امام هم چنین پرسش را از من کرد ، اما بی پاسخ بودم ، برگشتم به طرف مریضم و به چشمهایش نگاه کردم و دانستم که او بی دلیل نزد من نیست و یگانه چیز مانع قبولی اسلام نزد من ترس بود ، نه ترس اینکه من چیزی بدی را قبول میکنم ، اما ترس اینکه من چیزی خوب را قبول میکنم ، اما خود را بی ارزش فکر میکردم ، بعد از ظهر روز آینده رفتم به مسجد و به امام گفتم که اگر میتوانم که اعلان شهادت کنم او پذریفت و من کلمه را خواندم:[/fusion_text]
أشهد أن لا إله إلاَّ الله و
أشهد أن محمد رسول الله
اولین کسی را که آگاه کردم او همه چیز را برایم نشان داد ، و اینکه چه باید بکنم ، نمیتوان احساس که در حالت گفتن کلمه داشتم بیان کنم مثل این بود که از خواب بیدار شده باشم ، احساس صلح آرامش
اولین کسیکه نزدش رفتم برادرم نبود بلکه مریضم بود
اما قبل از اینکه دهانم را باز کنم ، بطرفم میخندید و میگریست !
و من هم در مقابلش افتادم ، من خیلی مدیون او بودم
رفتم خانه و داخل پالتاک شدم و کلمه شاده را تکرار کردم
و همگی مرا خیلی همکاری کردند با وجودیکه حتی یکی از آن هارا از نزدیک ندیده بودم ، این ها بنزدم ، نزدیک تر از برادرم بودند
برادرم را از این تصمیم خبر کردم ، اما از او خوشش نیامد اما گفت که مرا همکاری خواهد کرد
هفته بعد از گرویدن من به اسلام ، مریضم وفات نمود در حالت خواب
او بهترین داعی ام بود به اسلام ، برایم بهترین پدر بود ، از روز گرویدنم به اسلام تا امروز همیشه دعا میکنم که خداوند بالایش رحمت کند ، من او را ترک کردم ، اما همیشه دعا میکنم که خداوند توفیقم دهد که به اندازه ذره اتم هم که باشد مسلمان مثل او باشم
اسلام بهترین دین است ، و خداوند بسیار مهربان و با رحم است